کد خبر: ۱۵۶۶۸
تاریخ انتشار: ۱۵:۳۱ - ۰۴ بهمن ۱۳۹۵
«پنج روز است که از اين زاويه از لابه لاي جمعيت فقط آوار را نگاه مي کنم ، هنوز خبري ازش نيست ، ساعت ها و ثانيه ها مي گذرد ، پلاسکو همچنان دود مي شود ، محسن را آخرين بار در طبقه 7 ديدم که از پنجره برايمان دست تکان داد» اينها را مي گويد بغضش را غورت مي دهد
آراس؛ ايستاده بود به انتظار، از لابه لاي پرده حفاظتي سرک مي کشيد تا آوار برداري را با چشمان گريان نظاره کند. مدام اين پا و ان پا مي شد و از ميان جمعيت عکاسان و خبرنگاران و امداد گران ،حرکت لودرها و کاميون هاي آواربردار را نگاه مي کرد، ديگر اميدي در چشمانش نبود. 

عکسي را از جيب کاپشنش بيرون آورد، نگاه کرد ؛ به سمت من گرفت و گفت : پيدايش نمي کنند! 

پنج روز است که از اين زاويه از لابه لاي جمعيت فقط آوار را نگاه مي کنم ، هنوز خبري ازش نيست ، 
مهدي مغازه دار پاساژ ترکاني است که صبح روز پنج شنبه اخرين تماس تلفني را با رفيق اتش نشانش داشته است .

باز هم با نگاهي مملو از اشک و حسرت نگاهم مي کند و با بغض مي گويد: پنجشنبه صبح اينجا بوديم که ساختمان آتش گرفت ، محسن زنگ زد به موبايلم و گفت؛ دارم براي عمليات اطفا به اونجا ميايم ، ما هم براي تماشاي حادثه بيرون پاساژ خودمان ايستاده بوديم ،عمليات اطفا شروع شد، محسن هم مثل همه هم عملياتي هايش وارد ساختمان شد،عمليات اطفا ساعت به ساعت دشوار تر مي شد، هرج و مرج، ورود کسبه به داخل پاساژ عمليات رو مشکل تر مي کرد. عده اي از اتش نشان ها فقط از ورود کسبه به پاساژ ممانعت مي کردند ، عده اي روي نردبان ها و عده اي داخل ساختمان.

ساعت ها و ثانيه ها مي گذشت، تقريبا اطفا حريق به مراحل آخرش رسيده بود و کار به اصطلاح سبک شده بود. کار محسن هم تقريبا تمام شده بود. او را آخرين بار در طبقه 7 ديدم که از پنجره برايم دست تکان داد .

محسن روحاني رفيقم بود، روزهايي که در آتش نشاني شيفت نبود، در مغازه ما کار مي کرد. درواقع رفيق وهمکارم بود. سالهاست در کنارش به عنوان رفيق و همکار کار کردم ، پسر نترسي بود.آن روز هم مثل هميشه شجاع و نترس به جنگ با آتش رفت و مثل هميشه برنده شد. اي کاش براي بيرون کردن مردم از ساختمان معطل نمي شد.

هنوز صحنه وحشتناک فروريختن ناگهاني ساختمان جلوي چشمانم است. ساختمان جلوي چشممان ريخت ، آوار شد بر سر محسن و ديگر آتش نشانان. صداي ريختن سقف طبقات و آخرين لبخند محسن رفيق نترس و شجاعم؛فقط فرياد زدم اما..! 

بازهم عکس را از جيبش در مي آورد و با اندوهي که انگارپاياني ندارد تاکيد مي کند: محسن يک قهرمان بود که جانش را فدا کرد. فقط نمي دانم جواب دختر چهار ساله رفيقم را چطور بدهم و چگونه آخرين لبخندش را براي او که دلتنگ آغوش پدر است، شرح دهم. کاش آن روز برايم با لبخند پيروزمندانه اش که حکايت از فائق آمدن براي حجم بالاي آتش داشت تکان نمي داد.

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
* نظر: