دوباره بعد از قرنها روزهای آخر را مرور می کنم؛ آخرین ظهری بود که از محل کارم برمی گشتم ، به تقسیم زاویه خورشید و آنطور که می گفتند «تابستان» بود ، گرم و خسته کننده ! دو ، سه روزی بود که حس خوبی نداشتم ، انگار نوک سیخی از پشت کتف هایم به طرف سینه ام فرو کرده و قلبم را سوراخ می کردند.
آنروز دیگر، غیر قابل تحمل شده بود ، وقتی رسیدم ، بچه ها خواب بودند، نمی خواستم باعث ترس و نگرانی اشان شوم ،مستقیم بدون اینکه سر و صدایی کنم با همان لباس کار در گوشه ی از اتاق پذیرایی دراز کشیدم.
نفس هایم سنگین و حس سرمایی عجیب کردم ، انگار از سمت پاهایم انجماد شروع و از طرفی عرق شور پیشانی، چشمان به سقف دوخته ام را می سوزاند ، سرمای وحشتناک این بار تمام سینه ام را گرفته و حتی به زبان و حنجره ام رسیده بود ، هر چقدر تلاش کردم فریاد بزنم ، انجماد اجازه کمک خواستن را نمی داد.
نمی دانم ، چقدر طول کشید که صدای جیغ زنم را شنیدم ، اینبار دورم پُر از آدم شده بود ، یکی سینه ام را فشار میداد ، دیگری سوزن هایی در بدنم فرو می بُرد که هیچ دردی نداشتند، خانه ام پُر شده بود از مرد و زنهای غریبه .
نمیدانم ! بدون اینکه سر یا چشمانم را بچرخانم در گوشه ی اتاق دختر کوچکم را دیدم که ناخن هایش را اینبار شدیدتر از هر روز میجوید ، دوست داشتم او را بغل کنم و بگم : « بابا جان ، عزیزم ، نترس ! هیچی نیست» ، زمانی گذشت...
مردی که سینه ام را فشار میداد از تلاش دست کشید و آن دیگری که لباس قرمز اورژانس پزشکی تنش بود ، وسایلش را درون جعبه برمیگرداند ، جیغ و شیون ها بیشتر شد ، حتی دختر کوچکم موهایش را با دستان کوچکش می کشید.
موهایی که من دوست داشتم و مرا یاد موهای مادرخدابیامرزم می انداخت ، هر چی «داد» زدم ، اینکار ها را نکنید ، کسی صدایم را نشنید ...
گرما وجودم را فرا گرفت ، سر پا ایستادم ، اما جسد منجمد و سردم بی خیال جمع و جیغ ، همانطور نیمه برهنه وسط پذیرایی دراز کشیده بود ، و اینطور شد که من ، مُــردم!
جسدم را در یک جعبه ی چوبی گذاشتند ، ساعت و انگشتر و حتی قرآن کوچکی که همیشه همراهم بود را برداشتند ، چند بار تلاش کردم تنم را بیدار کنم ، اما «سرما »کار خودش را کرده و الان تنها نشانی ام نه من بلکه جسدم بود.
از حوض غسالخانه و دود سیگار مُرده شور و سدر و کافور میتوانم ساعتها بگویم اما همین بس که تا الان و قرنها که گذشته از بوی سدر و کافور متنفرم .
جسدم را مثل پادشاه روی تخت روان گذاشته و چقدر آدم بود که پشت سر جنازه ام راه میرفتند ، حس غرور کرده ، منهم همراه آنان و قدم به قدم آنان پشت آن تابوت چوبی با افتخار قدم برمیداشتم هر چند هیچکس مرا که گرم و زنده بودم را نمیدید، حواس همه به جسدی منجمد و مملو از بوی بد کافوری بود که میبردند تا چالش کنند.
دلم برای زن و بچه هایم میسوخت که آنچنان بی تاب شده بودند که هر چند گاهی غش کرده و زمین میخوردند ، راستش را بخواهید دوست داشتم حتی برای یکبار دیگه سر سفره ناهار سر به سر دختر کوچکم بگذارم ، اما انگار دیگر اختیار هیچ چیزی را نداشتم ، وقتی جنازه ام را درون آن گودال گذاشته و از سنگ و خاک فارغ شدند ، شروع به رفتن کردند، اما بدون من !
محدوده ی حضورم کنار سنگ قبرم شد.
همه رفته بودند ، حتی اجازه نداشتم تا دم درب قبرستان بدرقه اشان کنم ...
شب و شبهای سختی بود ، من بودم و انتظار و ستاره هایی که به سنگ های قبرستان فخر میفروختند ، دو ، سه روزی گذشت ، عصری بود ، بچه هایم ، زنم ، خواهر و برادرهایم و کلی دوست و آشنا آمدند ، گریه و زاری میکردند اما مرا از تنهایی درآورده و خوشحال کرده بودند.
کم کم تمام دلخوشی و انتظارم آخر هفته ها بود هر چند تعدادشان کم و کمتر میشد اما حضورشان مرا از رنج پوسیدگی جسدم رها میکرد!
دیدار هفتگی ، به ماه و حتی به سال تبدیل شده بود اما برای کسی که به انتظار ملاقات با عزیزترینش کنار سنگ قبرش می نشست چاره ای بجز صبر نبود ، نمیدانم چه بر سر همسر و فرزندان و خانواده ام آمده که شاید بیشتر از ۲۰ سال کسی به سراغم نیامده ، دلم برای همه بخصوص برای دختر کوچکم تنگ شده ، حتماً الان او برای خودش خانمی شده !
حالا که این خاطرات را مرور میکنم ، قرنها از آن ۲۰ سال گذشته ، و من هنوز چشم
به راهم ، حتماً دیگه اینبار دلشان برایم تنگ شده ! من که چاره ای بجز انتظار ندارم...