کد خبر: ۳۷۶۶۴
تاریخ انتشار: ۱۰:۴۷ - ۲۱ خرداد ۱۳۹۹
هنوز شبه ! انگار این شب تموم شدنی نیست، قبلاً غروبها یه نمایی از روشنایی روز داشتند اما حالا شبها از همان غروب،  ساز تاریکی میزنند .
تاریکی غروب بود که زنگ زد ، کلی احوال پرسی و جویای احوال همدیگر شدیم ، سرایدار  مدرسه بود،
 میگفت برای تأمین مخارج دختر بیمارش دلش به فروش بوفه و دانش آموزان خوش بود که «کرونا»  در ِ این رزق را هم بست!
   از پشت تلفن هم میشد به درماندگی و استغاثه اش پی برد . بنابراین خودم را برای خوردن چای به منزلشان دعوت کردم ، بوی الکل در فضای اتاق پیچیده بود به شوخی گفتم : خیلی از کرونا میترسی که همه جا را با الکل می شوری که با خنده پاسخش «نه» بود ! 
   حال دختر بیمارش را که پرسیدم  ، جواب داد ، بوی الکل بخاطر همین است زیرا وقتی پوستهای زخمش را با قیچی میبریم  قبل از پانسمان باید زخم‌ها را ضدعفونی کنیم  ، سپس با صدای مهربانه ای دخترک را صدا کرد ، الله اکبر...
  نحیف و رنگ پریده و مملو از درد! این همه رنج برای آن دختر هشت یا نه ساله دهشناک بود ، پاها ، دست و حتی گردنش زخمهای باز داشتند ، وقتی پدر به قیچی ای که در لیوان الکل قرار داشت اشاره و گفت هر روز مجبور است با این قیچی پوست زخم‌ها را ببرد ، دخترک غمگینانه نگاهش را به پدر دوخت ، 
 گویا این بیماری از نوع «بیماری‌های خاص »بوده که درمان قطعی ای برایش پیدا نشده ، صحبت به دراز کشید ، خیلی برای شام اصرار کرد اما زحمت ندادم ... ..
  به بچه ها در منزل قول دادم امشب برایشان ساندویچ بگیرم ، از آن 
ساندویچ های سرد آماده، وقتی سفارش دادم ، بلافاصله ساندویچ ها را جلویم گذاشت ، از تاریخ مصرفشان پرسیدم ، فروشنده گفت : ساندویچ سرد را  چون گوجه و سس دارند را بیشتر از  دو روز در یخچال نگهداری نمیکنیم ، وقتی پرسیدم پس از دو روز می اندازید دور ، گفت که نه!
  برای رضای خدا !! میدم به بیچاره ها .... پاسخی نداشتم.
   تو گروههای مجازی سرچ میکردم ، بعد از خبر دادگاهی «طبری» و بحث های میلیاردی و برج لاکچری و ... ، یک آگهی از سایت دیوار که در گروه کپی و به اشتراک گذاشته شده بود نظرم را جلب کرد:
 تصویر از قابلمه ای بود که گویا درونش پُر از پای مرغ بود و زیر آن خانمی کامنت گذاشته بود که : بخدا مردم ! من مادر چند طفل هستم که شوهرم بیکار و چندین ماه بچه هایم گوشت نخورده اند ، امروز از مرغ فروشی پاهای مرغ آورده دارم برایشان درست میکنم ، کمکم کنید بخدا مستحقم.... همه این اتفاق‌ها در تاریکی یک شب بودند...
   خوابم نمیآید ، از بیداری هم کلافه ام ...
  چه میشد جدمان ابوالبشر به هنگام کندن سیب از درخت ، پایش پیچ میخورد و از خوردن سیب منصرف میشد، دانایی را میخواستیم چکار....


نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
* نظر: