غروب یک روز سرد زمستان 1395 بود که خبر مرگ ناگهانی مردی را شنیدم که بخشهایی از کتاب تاریخ قرن اخیر ایران را از آن خود کرده بود. مثل همه در بهت این خبر و مرگ ناگهانی فرو رفتم. به گمانم سرسختتر از این بود که به این آسودگی قلبش از کار بیفتد. حالا هر چقدر هم که عمر کرده باشد.
غروب یک روز سرد زمستان 1395 بود که خبر مرگ ناگهانی مردی را شنیدم که بخشهایی از کتاب تاریخ قرن اخیر ایران را از آن خود کرده بود. مثل همه در بهت این خبر و مرگ ناگهانی فرو رفتم. به گمانم سرسختتر از این بود که به این آسودگی قلبش از کار بیفتد. حالا هر چقدر هم که عمر کرده باشد. چندین بار به عکس و خبر خیره شدم اصلا با هم جور در نمیآمد! در تصویر مردی شاد با چشمانی پر از برق امیدبه زندگی دیده میشد که با مرگ سالها فاصله داشت! اینگونه اخبار در صدر هر رسانهای چه داخلی و چه خارجی قرار میگرفت. برای اطمینان از صحت این خبر تلویزیون را روشن کردم.هیچ خبری نبود.حدس زدم شوخیهای فضای مجازی بود که با دیدن زیرنویس از صحفه تلویزیون شکم به یقین تبدیل شد بهتم بیشتر شد آخر چطور ممکن است صدا و سیما خبر درگذشت چنین فردی را با بیتفاوتی اعلام کند!؟
در عوض فضای مجازی پر شده بود از اخبار و تحلیلهای گوناگون مرگ یک آیتالله اینکه ایران در نبود او چه بر سرش خواهد آمد؟!
با خودم گفتم آقای هاشمیرفسنجانی هر که بود اگر مبارز بود اگر مدافع بود اگر انقلابی بود اگر رئیسجمهور آن هم در دو دوره حساس؛ اگر رئیس مجلس بود اگر آیتالله بود اگر و.... بالاخره همسر یک زن و پدر یک خانواده بود. اگر به هر دلیلی از او انتقاد و اعتراضی داشته باشم و بارها از او بحق یا ناحق عصبانی شده باشم، پدر بودنش وادارم میکرد که حرمت این مرد نگاه داشته شود. پدر پنج فرزند یا 80 میلیون هر چه بود یک پدر بود. همان پدری که در تمام ادیان احترام و محبت کردن بر او واجب است. همان پدری که در سنتهای خوب ایران از جایگاه والایی برخوردار است.
اخبار تشییع جنازه او را دنبال میکردم. در بین آن هم خبرهای جورواجور؛ تصویری را دیدم که قلبم را تکان داد. دخترش بر بالین او گریه میکرد. میدانم دختران تعلقات عمیقی به پدر دارند. همین موضوع من را بر آن داشت تا مطلبی از رابطه پدر و دختر بنویسم. دیدار من با فرزند ارشد آقای هاشمیرفسنجانی یعنی خانم دکتر فاطمه هاشمی رئیس بنیاد امور بیماریهای خاص؛ در مکانی که قرار بود نخستین سالگرد درگذشت او برگزار شود یعنی سالن اجلاس سران، حس دوگانهای به من داد. از یک طرف حس غم که چگونه مرگ بین عزیزان فاصله ابدی در این عالم خاکی میاندازد و حس شادی از اینکه چقدر خوب که هنوز فرزندان حتی بعد از مرگ پدر یادش را گرامی و زنده نگاه میدارند!. دیدن تلاشهای فاطمه خانم و اینکه برای مهمانان در این مراسم چه برنامههایی تدارک دیده و همفکری و همکاری با سایر خواهر و برادرانش من را یاد فیلم به یاد ماندنی مرحوم علی حاتمی «مادر» انداخت.
مادری که حلقه اتصال و اتحاد همه فرزندانش بود. در طول این یک سال که از فوت پدرش میگذشت با جمعآوری خاطرات و نگاشتن کتاب قطوری به نام بر ایران چه گذشت؛ که بنا به گفته خودش با دل نوشته سعی در زنده نگاه داشتن یاد پدر داشته.
سالن اجلاس بزرگ بود و آدمهایی که آمده بودند تا حدودی زیاد. فاطمه خانم با صدایی که هنوز بغض رهایش نکرده بود وقتی که میخواست در مورد این مرد با آنها حرف بزند او را بابا خطاب میکرد. گویی میخواست این بابا را با همه قسمت کند:«عکس بابا اینجا باشد بهتر است؛ کتابهای بابا را اینجا بچینیم در دسترستر است و...»
صدای زنگ گوشیش مرتب شنیده میشد آنسوی خط خواهر و برادرانش بودند که در مورد کم و کیف آماده کردن این مراسم با او حرف میزدن و در و دیوارهای ساختمان اجلاس پر شده بوده از تصاویر پدر از دوران نوجوانی تاکنون و آنچه من را بیش از همه مجذوب کرد تصویر مردی بود که در حلقه خانواده بود و فاطمه دوشادوش پدر شادمانه کنارش ایستاده بود و از درون چشمانش میتوان دخترکی را دید انگار دنیا برایش کنار پدرمکانی بیغم و امن شده بود.
همینطور که منتظر شروع مصاحبه با او بودم روبهروی عکس بزرگ پدر ایستاده بود و اشک در چشمانش جا نگرفت و بر پهنای صورتش جاری شد.زیر لب زمزمه کرد:« گفته بودم روزی که تو نباشی من هم نمیخواهم باشم ». دفترچهام را باز کردم و یک سوال دیگر به انبوه سوالهایم اضافه کردم و آن این است:«: یعنی آنقدر وابسته به پدر بودی که حاضری در نبودش نباشی؟! » بعد اینگونه پاسخ داد:«روزی به بابا گفتم بابا! دعا کن بعد از فوتت من هم بمیرم او خندید و گفت:«دخترم اینکه دعا نیست نفرین است!»اینجا بود که وابستگی شدید فاطمه خانم به پدرش را متوجه شدم وقتی گفت هر هفته منتظر روزهای جمعه بودم چون در این روز همه به خانه پدری میرفتیم دور هم جمع میشدیم ناهار را باهم میخوردیم اما من صبح زود اول همه و آخر شب بعد از همه از این خانه بیرون میرفتم.
از خاطرات جنگ گفت، اینکه پدر به منطقه میرفت و او بیصبرانه منتظرش بود از اینکه هی به زندان میافتاد و من هی اعتراض میکردم تو چرا این قدر زندان میروی و او گفت من برای آزادی به زندان میروم.
میخواستم بدانم آیا در خانواده یک روحانی فیلم دیدن و موسیقی گوش دادن و به تتاتر رفتن مجاز بود و چیزی به نام حرام، این خانواده را از لذت هنر محروم نکرده بود؟ در حالی که اشک و لبخند چهرهاش را دگرگون کرده بود پاسخ داد :«تا قبل از انقلاب بابا موسیقی را حرام میدانست بعد از فتوای امام او هم همفکر و هم رای امام شد و موسیقی را حلال دانست اگرچه با اعتراض ولایت معاشان مواجه شد اما در برابر آنها ایستاد و گفت اگر امام را قبول دارید باید اندیشههایش را هم قبول داشته باشید.ا»
از فیلم تماشاکردن و تلویزیون دیدن پدر گفت و اینکه برای تماشای نمایش همراه ما به سالنهای تتاتر میرفت مخصوصا در زمان ریاست جمهوریش، بعد آنها را بادقت و حوصله نقد و بررسی میکرد». با خودم فکر کردم واقعا چقدر ایران میتوانست در زمینه هنر پیشرفت کند اگر همه مسولان و روحانیون این دیدگاه و علاقه را به هنر داشتند. اما افسوس ...!
کنجکاو بودم بدانم داشتن پدری که همواره لباس روحانیت بر تن داشت و گاه در بین روحانیون افراطی هم نشست و برخاست میکرد و احتمالا سختگیریهایی هم میکرد؛ سخت نبود؟ دیدگاهش نسبت به زن چطور بود آیا اعتقاد به محدود کردن زنان داشت؟ آیا با حضور زنان در عرصههای سیاسی مخالف بود؟ آیا حجاب نزدشان امری اجباری بود؟ در خانواده با دختران سختگیر نبودند؟با شوری که در صدا و چهرهاش عیان شد بلافاصله پاسخ داد :«هرگز.
در خانه هیچوقت ندیدیم که بین دختر و پسر تبغیض قائل شود بلکه گاهی حتی با دختران بهدلیل داشتن روحیه حساس مهربانتر بود و در عالم کودکی برادرانم احساس میکردند ما دخترها رابیشتر دوست دارد. بابا هرگز نه فقط حجاب بلکه در همه ابعاد دینی بر کسی سخت نمیگرفتند و آن را امری کاملا اختیاری و قلبی میدانستند.او موافق و مدافع حقوق زنان بود و همیشه میگفت خود زنان باید با مطالعه و تحقیق حقوق خود را بشناسند و حق خویش را بگیرند. درس بخوانند.
برای همین دانشگاه آزاد را راهاندازی کرد میخواست همه آحاد جامعه حتی آنانی که در روستا بودند و دسترسی راحت به دانشگاه نداشتند هم دانشگاه بروند. اعتقاد داشت انسان زمانی متعالی میشود که آگاه و با بینش باشد.در مورد حضور و فعالیت زنان در عرصههای سیاسی یا اجتماعی ایشان اولین کسی بودند که پست معاونت زنان را به یک زن دادند و از او خواستند در همه ارگانها از زنان بخواهند حضور فعال داشته باشند.بابا یک فرد مذهبی بود که سعی داشت اسلام واقعی را در جامعه پیاده کند. همه ادیان را به رسمیت میشناخت و مدافع حقوق آنان بود. در این زمینه کتابی به نام آزاد اندیشی دینی نگاشته که در آن احترام به شخصیت انسانی نمود دارد.»
بی شک داشتن چنین تفکری و همت در اجرای آن توسط فردی که از مسئولان مهم کشوری بود میتوانست اوج موفقیت یک مملکت باشد اما بعد از گذشت این همه سال چرا هنوز حقوق شهروندی این روزها گاهی پایمال میشود؟! زنان بیش از مردان به دانشگاه میروند اما کمتر از آنان از حقوق خود بهرهمندند. غرق در این افکار بودم که خود به سوالم پاسخ دادم :« برای پیشرفت و رفاه یک کشور همه مسئولان و همه مردم باید بخواهند و تلاش کنند».
از او خواستم در مورد ازدواجش چند جمله را بگوید.آیا این مرد که تحصیلکرده حوزه علمیه بود با مقوله ازدواج فرزندانش بهویژه دختران به چه سبک و سیاقی رفتار میکرد؟ سنتی یا مدرن.مردی بالباسهای روحانی که تمام تلاشش را کرد تا بهترین تکنولوژی رااز غرب به ایران بیاورد، در خانه به روز بودن را چقدر عملی میکرد؟ گفت:«اینکه بهعنوان یک دختر که در محیطی که از پدر خانواده تا تک تک فرزندان کتاب خواندن برایشان اهمیت داشت ومیخواستم ادامه تحصیل دهم به ازدواج فکر نمیکردم اما از آنجایی که پدر بهدلیل برخورداری از هوش و درایت ذاتی به اتفاق خانواده آیتالله لاهوتی به سفر میبرد و زمینه آشنایی با همسر آیندهام را فراهم مینمایند و بعد چندین بار دعوت شدند به خانههای همدیگر حق انتخاب همسر را برای دخترانش قائل میشود. » فاطمه خانم از مخالفتهای پدر هم گفت که مخالف کودک همسری بود و به نوعی آن را رد میکرد و زمان ازدواج را به بلوغ فکری میدانست زمانی که دختر و پسر در سنین جوانی آنقدر آگاه و توانا شده باشند که بتوانند برای خود زندگی تصمیم درستی بگیرند و تحمیل شدن را رد میکرد.
اینکه مرحوم آقای هاشمیرفسنجانی بهعنوان یک انسان همچون همه انسانهای دیگر به مرور زمان در اندیشه و نگاهش تغییراتی رخ میدهد خیلی دور از انتظار نیست اما بهعنوان یک روحانی خود را محصور در مظاهر مذهب و دین نمیکند بلکه با زیرکی لایههای پنهانی دین را میشکافد و به آن عمل میکند و رفته رفته تبدیل به یک روحانی اعتدال گرا میشود که هدفش توسعه اقتصاد و فرهنگ ایران است، قابل بررسی است. سفرهایش به آمریکا و اروپا بنا به گفته دختر ارشدش با هدف آگاهی از چگونگی توسعه این کشورهاست و اجرای آن در کشور است از تاسیس دانشگاه آزاد گرفته تا ساخت تونل و سد و شرکتهای تولیدی و...
باز هم سوال پیش میآید که به راستی چرا ایران با داشتن مردی با چنین تفکری هنوز توان مداوای اقتصاد بیمار را ندارد!؟چرا فقر همچنان بر زندگی مردم چنبره زده و خیال رخت کشیدن از تن را ندارد؟!
پاسخ این سوال را باید از اقتصاد دانان باتخصص و تجربه پرسید.
در انتهای این گفتگوی کوتاه فاطمه خانم کتاب قطورش را امضا وبه رسم یادگاری به من هدیه داد که شاید بسیاری از این چراهای بیپاسخ را در این کتاب که مجموع فعالیتها و خاطرات آقای هاشمی رفسنجانی فقید است بیابم.کتابی که باید به همه معرفی و پیشنهادش کرد.کتابی به نام بر ایران چه گذشت؟! از او که جدا شدم و از سالن اجلاس که زمانی میزبان همایشهای آیتالله بود؛ بیرون آمدم سوار در ماشین زیر برفی که بعد از مدتها میبارید کتاب را برگ میزدم و باز سوال پشت سوال از خود میپرسیدم: به راستی بر ایران چه گذشت؟!
نویسنده:نرگس ناظمینیا؛روزنامه روزان